پيام
+
«ميگويند آن گاه که يوسف در زندان بود، مردي به او گفت: تو را دوست دارم.
يوسف گفت: اي جوانمرد ! دوستي تو به چه کار من آيد؟ از اين دوستي مرا به بلا افکني و خود نيز بلا بيني! پدرم يعقوب، مرا دوست داشت و بر سر اين دوستي، او بينايياش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زليخا ادعاي دوستي من کرد و به سرزنش مصريان دچار شد و من مدتها زنداني شدم. اينک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بيني و نه ادامه...
يوسف گفت: اي جوانمرد ! دوستي تو به چه کار من آيد؟ از اين دوستي مرا به بلا افکني و خود نيز بلا بيني! پدرم يعقوب، مرا دوست داشت و بر سر اين دوستي، او بينايياش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زليخا ادعاي دوستي من کرد و به سرزنش مصريان دچار شد و من مدتها زنداني شدم. اينک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بيني و نه ادامه...

قتليش
92/5/26
قتليش
نظر لطفته دادا
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید